یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

بذارید زنده بمونم

صلا دلم نمیخواد زن باشم. اگه مرد باشم میتونم تمام غم و غصه های عالم رو بذارم دم در و بیام تو خونه. حداقل اگه نخندم لزومی نداره حرف بزنم ساکت میشینم یه گوشه و فوتبال نگاه میکنم و جدول حل میکنم. دلم نمیخواد زن باشم. چون اینجوری هر شب قیافه پریسای امین نمیاد جلو چشمم که خیلی راحت جونش را سپرده دست یه دکتر و به همین سادگی مرد! مردها فقط یه کم متاثر میشین از شنیدنش و میرن پی کارشون. اصلا دلم نمیخواد زن باشم وقتی که خودم ناراحتم بخوام مواظب همسر و بچه ها باشم یا مثلا هنوز کسانی باشند که بودن و دیدن من پنجره ای باشد برای سلول تنگ و تاریکی که خودشون ساختند. اصلا دلم نمیخواد زن باشم چون مردها راحت تر میتونند تحقیرهای افرادی مثل حسین رو تحمل کنند! فوری میگن "به هسته ام". زن انگار ساخته شده که همیشه دل نگران باشه. چرا باورت نمیشه که وقتی میایی میگی گربه هه من چاقم..پنجول بکش و ناخنهاتو فرو کن تو گوشتم و بهم بگو مراقب باشم! تو هم به تمام دغدغه های من اضافه میشی و من ناخودآگاه بخشی از خودمو به تو هم میدم. یا مثلا تو! تو هم نمیفهمی که شبها من دل نگران کابوسهای توام که همش بخاطر اینه که پشت گوشی برات نگفتم شبت پر ستاره! اونوقت فردا صبح میایی میگی "کابوس دیدم! از اسکندر مقدونی چی میدونی؟"
من زنم! ظریف و شکننده! با احتیاط با من رفتار کنید. با اینهمه مردهای به من تکیه کرده اند که هرکدوم به تنهایی برای من اسطوره اند. شکستن استخوانهایم را حس میکنم ولی هنوز قصه غصه های تو را هم مجالی هست برای شنیدنش. همه اینها باعث نخواهند شد که چاقی دختراکانی زیبا و داغداری امین و بی قراریهای کسی که در حسرت یک "دوستت دارم ناگفته" ماند را فراموش کنم. لطفا کمی هم زنگ تفریح بدهید به من. میخوام کنجی اختیار کنم و رو راست تصمیم بگیرم که آیا جسه کوچک من توانای پرورش کودکی از جنس خودم را دارد یا نه؟ نمیخوام زن باشم. این حس مادرانه رو از من دور کنید. من هنوز دلم شیشه خورده ای روحم رو طلب میکنه. میخوام مرد باشم. تا زنم هر وقت عشقش گل کرد و بازومو گاز گرفت فوری آستینمو بکش بالا و بگم :یالله امضاش کن"
خسته ام نگرانم. منتظرم. بجای قلبم اینبار این روحم است که دارد در فضای تهی! جایی بین قفسه های سینه ام تاپ تاپ میکند. اما هنوز آن بخشی از وجودم که مال دیگران است سالم و سراپاست. من آن بخش را هم میخوام. خودخواهانه میخواهم. میخواهم همه خودم مال من باشد. دلم میخواست مرد بودم و زنی را پیدا میکردم اینگونه که هستم. شانه ای برای گریستن داشت و گوشی برای شنیدن و دلی زلال. چشمانی... و چشمانی که ناخودآگاه تورو وادار به غزل سرایی کنه.
فهمیدن اینها آنقدرها هم سخت نیست! هست؟
از وبلاگ گربه چکمه پوش

هیچ نظری موجود نیست: